پیتیکو ...پیتیکوووو.....
از اونجایی که نفسم جدیدا به شدددددت بابایی شده ، بابایی محترم هم از راه نرسیده دخملیشو بغل می کنه و حسسسابی با هم بازی می کنین... یکی از اون بازیها اسب سواریه!.... بابایی نازنازمو بغل می کنه و می دوو و هی می گه پیتیکو ..پیتیکو ... تو هم که از خدا خواسته ذووووووووووووق می کنی و غش غش می خندی ...جند روز پیش که بازی تموم شدو بابایی بیچاره خسته شده بود گذاشتت زمین تا نفسی تازه کنه .... یهو رو کردی به بابایی و خودت تکون دادی و گفتی پپپپیتکووووو....پیتیکوووو..... وااااااااااااای که بابای چه ذوووووووقی کرد و با تمام خستگی پرید بعلت کرد و ادامه بازی ....ههههههه خلاصه خیلییییییییییییی بلایی ......قربووووووووووووووووووووون اون لبات بشم با گفت...
نویسنده :
مامانی فرناز
19:51